روضه و گریز معصوم دوم
حاج حسن خلج
فرمود:حسن جان برو ببین هركی جلو در خونه هست،مردمی كه جمع شدن،همه بگو
برن،كسی نمونه،امام حسن علیه السلام آمد گفت:همه برن،كسی نمونه،تشریف آوردن
داخل منزل،دقیقه ای گذشت،آقا فرمودند دوباره،حسن جان برو ببین اگه كسی
هست،مانده،بگو نمونند،بهشون بگو بابام گفته،كسی اینجا جمع نشه همتون برین
خونه هاتون،امام حسن علیه السلام دوباره تشریف آوردند،اعلام كردند كسی
نمونه،بابام فرموده همه برید،اون تعدادی كه مونده بودن همه رفتند،دقیقه ای
گذشت آقا فرمود حسن جان،برو ببین اگه كسی هست،دنبال یكی داره میگرده
امیرالمؤمنین علیه السلام،هی حسن رو میفرسته،بلكه اونی كه میخواد پیدا
كنه،حسن جان برو ببین اگه كسی هست،بگو نمونید،اومد دم در دید همه رفتند،یكنفر
سرش رو گذاشته به دیوار،در خونه ی امیرالمؤمنین زار زار گریه میكنه،آقا امام
مجتبی علیه السلام فرمودن:مگه نگفتم برید،مگه نشنیدید امر بابام امیرالمؤمنین
رو،فرمود همه برن،كسی نمونه،سرش رو بلند كرد ،گفت آقاجان،جانم فدای تو من نمی
تونم جایی برم،همه هستیم تو این خونه است،برو به بابات بگو فلانی گفت:من نمی
رم،اینجا هستم آقا،امام حسن علیه السلام برگشتند داخل منزل،عرض
كردند،یاابتا،فلانی نشسته جلو در همه رفتند،هرچی بهش میگم حرف گوش نمیده،میگه
من كجابرم،جایی نمیرم،جایی ندارم برم،همه كسم توی این خونه است،آقا تو اون
حالت نقاهت و جراحت یه لبخندی به لبهاشون نشست فرمود:حسن جان پس برو دستش رو
بگیر بیارش تو،امشب من و توام در خونه ی امیرالمؤمنین(ع)اینقدر نشستیم،دستمون
رو گرفت،آورد تو،همه نشستن دور تا دور،طبیب معاینه اش رو داره انجام میده،از
قول بی بی زینب بگم:
چشمان ما به سوی نگاه طبیب بود
خدایا جواب طبیب چی می خواد باشه،یه نگاه به بابام كردم
اما دل پدر نگران دل حبیب بود
بابام زیر لب هی میگفت:یازهرا،یازهرا،صحنه ی خونه ی امیرالمؤمنین رو بی بی
حضرت زینب سلام الله علیها داره برات تصویر میكنه
قرآن به سر گرفته اباالفضل بی قرار
هی میگه یا الله بابامو از تو می خوام،نیمه های دل امشب بود،چشمای بی رمقش رو
باز كرد،فرمود :حسن جان بگو همه از اتاقم بیرون برن،فقط بچه های فاطمه
بمونن،همه از اتاق بیرون رفتن،چشمای بی رمق رو باز كرد،یه وقت ببینه عباسم
دستاشو رو سینه اش گذاشته،عقب عقب داره از اتاق خارج میشه،زبان یارا نمی
ده،دیگه نیرویی تو جان امیرالمؤمنین علیه السلام نیست،با دست اشاره كرد،تو
كجا می ری،عزیز دلم،پسرم،بیا بنشین كنارم بابا،نشست مؤدب و دو زانو،عرضه داشت
باباجان،فرمودید:بچه های فاطمه،من مادرم ام البنین ِ،كنیز زهراست،من خودم
غلام بچه های فاطمه ام،فرمود:عباس جان با دل من این جور نكن،پسرم وصیت دارم
باهات،دست حسین رو گرفت،تو دست عباس گذاشت،آی مردم،امام صادق علیه السلام
فرموده:هر شب ماه رمضون شب زیارتی ابی عبدالله است،این شب ها هرچی می تونی
برا حسین گریه كن،معولاً كوچیكتر و دست بزرگتر میسپارند،اما اینجا برعكس
شد،فرمود:عباس جان حسینم رو دست تو سپردم،نكنه حسینم رو تنها بگذاری،تیر خلاص
رو بزنم،این دست دیگه از دست حسین جدا نشد،تا كجا،كنار علقمه،لشكر دیدن حسین
پیاده شد،یه چیزی رو از رو زمین برداشت،هی میبوسه،هی به چشماش میكشه،راوی
میگه گفتم:حسین ورق قرآن پیدا كرده،جلو رفتم،دیدم دست قلم شده ی
عباس،حسین..........
******************************************
حاج منصور ارضی
هر شب خونه ی یكی از بچه هاش می رفت،امشب اومد خونه ی دخترش،میگه بابام از
غروب، بی قرار بود؛هی می رفت تو صحن حیاط،آسمون رو نگاه میكرد،نمازش رو
خوند،سفره براش پهن كردن،بابام پیر شده،دیگه گفتم نان جو نذارم،یه مقدار شیر
براش گذاشتم،بابامه باید پذیرایی كنم،مقداری نمك هم گذاشتم،دیدم بابام سر
سفره،داره گریه میكنه،دعا خوند بعد یه نگاهی به صورت من كرد،زینب جان تا حالا
كی دیدی،بابات سر سفره ای بنشینه،دو تا غذا باشه یا به زبان دیگه دو
خورشت،گفتم:چشم بابا فقط گریه نكن،اینقدر رفتی تو حیاط رفتی اومدی،گفتی: انا
لله و انا الیه راجعون، بابا منو داغونم كردی،دست بردم نمك رو بردارم،یه وقت
دستم رو آروم گرفت،گفت:جان بابا اون شیر رو بردار،امشب یه حرف داریم با
آقامون،آقا جان شیری كه دختر آورد نخوردی،ولی شیری كه چند شب دیگه،بچه های
یتیم می آرن،می خوری،باشه، دل شكستن هنر نمی باشد،دیدم چند لقمه با نمك غذا
رو خورد،سفره رو جمع كن،چشم بابا،مگه میخوابه،كسی كه میخواد بره زهرا رو
ببینه،مگه میخوابه،كسی كه میخواد ملاقات خدا بره،مگه میخوابه،بذارید یه ذره
از زبون زینب بگم:
از چه مهمان محاسن پیر من بابای من
هرکجا که حرف هجران است با من می زنی
یا مگو چیزی و یا گیسو پریشان می کنم
بعد عمری آمدی و حرف رفتن می زنی
بعد عمری من فقط یکبار بر تو رو زدم
کم بگو ،دست از سرم بردار زینب جان برو
تو با دخترت این جوری حرف نمی زدی،چی شده بابا؟ هی میگی دست از سرم بردار
می روی ، باشد برو در خانه ی من هم نمان
خب به جای رفتن مسجد به نخلستان برو
بابا مسجد نرو،برو نخلستان،مگه نمی خوای مناجات كنی.
حیف جای مادرم خالی است ورنه ای پدر
شک ندارم راه مسجد رفتنت را می گرفت
یه بار این طوری كرده دیگه،مگه ندید داشت می بردنش،گفت:فضه كاری نداشته
باش،تو بچه رو جمع كن من رفتم.
چادرش را بر کمر می بست و بین کوچه ها
پا برهنه می دوید و دامنت را می گرفت
مادر كجایی بیایی یه بار دیگه،دست به كمر بندش ببری
حیف جای مادرم خالی است ورنه ای پدر
گیسویش را بر زمین می ریخت پیش پای تو
ناله از دل می کشید و باز مثل پشت در
استخوانش را سپر می کرد امشب جای تو
وای.......
مادرم زهراست من هم دختر این مادرم
گر دهی اذنم فدایت دست و پهلو می کنم
حرمت گیسوی من مانند موی او بود
کوفه را من زیر و رو با نام گیسو می کنم
نذر کردی گوئیا رویت ببینم لاله گون
رحم کن کن بر دخترت امشب بیا مسجد نرو
هست در یادم هنوز آن صورت سرخ وکبود
ای قتیل مادر زینب بیا مسجد نرو
ای غریب کوچه ها ،ای حیدر بی فاطمه
مادرم زهرا برای تو همیشه کوه بود
در بین کوچه،بین چهل نفر آن روز هم
مادرم از پا نمی افتاد اگر قنفذ نبود
الهی العفو......
موضوعات مرتبط: امام علی(ع)